جاي رژ لب‌ت روي شلوارجينِ من مانده

خسرو نخعي
Dastangooo@yahoo.com

كسي توجهي نداشت؛ فقط من حواس‌م بود. كنترل آهنگ‌ها را سپردم دست دامون و خودم آمدم پايين. با دختره كسي نمي‌رقصيد. حتا شك دارم كه با كسي آمده بود. كفش‌ش و موهاش داد مي‌زد كه دخترمدرسه‌اي‌ست و احتمالاً به مامان‌ش گفته كه دارد مي‌رود خانه‌ي يكي از دوستان‌ش. خب، اين نايت‌كلوپي كه من توش كار مي‌كن‌م، همه‌چيزش هميشه به‌هم ريخته است. سه ماه بود كه به‌م هيچ پولي نداده بودند.
از پشت بازوش را گرفت‌م. وقتي روي‌ش را برگرداند، يك‌‌لحظه به نظرم آمد كه قبلاً او را جايي ديده‌ام. نورگردان، بالاي سرمان مي‌چرخيد. فكر كن‌م زير نور صورتي جذاب‌تر بود. پله‌هاي آهني را كه نشان‌ش دادم، با سر گفت: ”نه!”. امكان نداشت. ولي هم‌اين جواب را داد. اول فكر كردم شايد متوجه نشده. بغل گوش‌ش فرياد زدم:
-بريم تو اون اتاقه.
-نه!
خب، كاري‌ش نمي‌شد كرد. برگشت‌م بالا كه دست‌گاه را از دامون بگيرم كه ديدم پشت سرم است. گفت:
-تو اون اتاق چي هست؟
-هيچي نيست.
-پس چرا بايد بريم اون‌جا؟
-دقيقاُ واسه هم‌اين؛ چون چيزي توش نيست.
-و بعد؟
-نمي‌خواي يه‌چيزهايي رو تجربه كني؟
-داري منو مي‌ترسوني.
-ها ها!
-من مشروب نخوردم.
-از چشمات معلومه...؛ سنا بودي؟
-خيله خب،... فقط يه كمي.
-به مامانت چيزي نمي‌گم.
-مي‌دونم.
يك شلوار جين آبي پوشيده بود و يك تي‌شرت آستين‌كوتاه سفيد.
-مي‌خواي اول يه‌كم برقصيم، بعد؟
-نه! من براي همه‌ي هفته، رقصيدم.
وقتي داشتيم از بين جمعيت رد مي‌شديم، اريك را ديدم:
-خب، مي‌بينم كه با كوچك‌تر از خودت...
-اه! دست‌ بردار اريك. ما داشتيم مي‌رفيتم بيرون.
-پس بگذاريد در خروجي رو نشونتون بدم؛ دقيقاُ پشت سرتونِ.
-باشه... خداحافظ اريك.
-صبركن خوشگله. دوستت رو معرفي نمي‌كني؟
-برو بالا، آهنگ‌ها دارن تكراري مي‌شن. دامون تنهاست.
-ببينم، امشب با من...
-خفه‌شو ديگه.
نزديك پله‌هاي آهني كه رسيديم. دختره ايستاد.
-چت شد؟
-نه.
-چي نه؟
-نمي‌آم.
-چرا؟
-...
-صبركن.
دست‌ش را گرفتم.
-چي شده؟ ... از اين‌جا خوشت نمي‌آد؟ از من خوشت نمي‌آد؟
-نه.
-پس چي؟
-كار دست‌م ندي.
-ديوونه... منظورت چيه؟ من چه‌طور مي‌تونم كار دستت بدم؟
توي اتاق، نشست روي تخت. يك‌دفعه همه‌چيز ساكت شد. روتختي صورتي بود. نشست‌م روي سندلي.
-سيگار مي‌خواي؟
نگاه‌م كرد. به كفش‌هايش نگاه كرد. پاهايش را به هم چسباند. دوباره به من نگاه كرد. گفتم:
-مي‌خواي پنجره رو باز كنم؟
-كدوم پنجره؟
-پشت سرت يكي هست.
پنجره را باز كردم.
-بايد مامان خيلي دوستت داشته باشه.
-براي چي؟
-اون گردن‌بندٍ طلا، به نظر گرون مي‌آد. هديه‌ي تولدته؟
-اين بدله ... يه سيگار مي‌دي؟
روشن كردم. دادم دست‌ش. يك پك زد. دو پك زد. سيگار از دست‌ش افتاد روي موكت؛ برش داشت. پك زد. سرفه‌ش گرفت. توي جا سيگاري خاموش‌ش كرد. گفت:
-نمي‌خواي شروع كني؟
-چرا.
نشست‌م كنارش. بوسيدم‌ش. تي‌شرت‌ش را در آوردم. موهاي‌ش را جمع كردم. گردن‌بندش را درآوردم. پشت‌ش حك شده بود 750. اصل بود. بستم به گردن خودم. هر دو خنديديم.
-اون چيه؟
به حلقه‌اي كه از نوك پستان‌م رد شده بود، اشاره كرد.
-خيلي درد داره؟
-خب، بي‌حس مي‌كنن.
-مي‌تونم دست بزنم؟
خنديدم، گفت‌م آره. گفتم:
-نشونم بده.
و بعد روي هم غلتيديم...

-ساعت چنده؟
-نزديك يازده ... ديرت شده؟
-...
-اگه خسته‌اي، چراغ رو خاموش كن‌م بخوابي ... ببينمت ... داري گريه مي‌كني؟
-خواهش مي‌كنم اون گردن‌بند رو ازم نگير.
-چي؟
-هديه‌ي مادربزرگمه. اگه بدون اون خونه برم ... خيلي گرونه، خواهش مي‌كنم. به‌م برگردون.
-اينو مي‌گي؟ من كه نخواستم ازت بدزدم، ... بيا...
بستم به گردن‌ش. بغلم كرد. سرش را گذاشت روي شانه‌ام. يك‌شعر خواند. نفهميدم به چه زباني بود. باز يه‌كم گريه كرد. ازم معذرت خواهي كرد. گفت كه پدرش دوروز پيش مرده. نگاه‌ش كردم. ريمل ريخته بود روي گونه‌اش. لباس‌ش را پوشيد. خداحافظي كرد و از اتاق رفت بيرون.
نمي‌دانم چرا دل‌م خواست پسر بودم.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31171< 13


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي